دروغ می گویند که سفید برفی این جوری بود
سفیدبرفی که ازخواب بیدار شد نامادری مهربانش به اوگفت بروبه جنگل کمی سیب بچین
سفیدبرفی در جنگل گم شد
سفیدبرفی رفت ورفت تا به یک کلبه رسید
او به داخل کلبه رفت و دید همه چیز خیلی خیلی بزرگ است
او تعجب کرده بود
درهمین حال نامادریش او را پیدا کرد
داستان این جوری بود