دوشنبه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۵

جشنواره پویانمایی


من در روزهای جشنواره پویانمایی رفتم به این جشنواره
و فیلم های زیادی دیدم . امسال پویا نمایی ارزش دیدن داشت.
مخصوصا فیلم های درمیان تیغ ها و قلعه ی هاول.

در میان تیغ ها
داستان یک موسیقیدان به همراه پسر و گروه موسیقی خود به اردو می روند.
یکی از بچه ها سر شیپور خود را گم می کند.
آن ها به شهر می روند اما مغازه ها طعتیل است .
آن جا موسیقیدان عا شق یک خانم می شود آن را به کنسرت دعوت می کند .

قلعه ی متحرک هاول
داستان دختری که کلاه ساز است .
یک روز پیر زنی پیش او می رود وزیبایی اش را می گیرد .
او به قلعه ی هاول می رود وعاشق او می شود.

دوشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۵

من و کیک تولدم

پنجشنبه، آذر ۰۹، ۱۳۸۵

وارونگی هوا در تولد من


امروز جشن تولد 10 سالگی من است
البته من در روز 14 آذر به دنیا آمده ام ، اما
امسال من و بابا و گیسو تصمیم گرفتیم که
امروز تولد بگیریم.
آخه هر سال موقع تولد من ، بد شانسی می آوردم و
هوا آلوده می شد
و وارونه می شد و مدرسه ها تعطیل می شد
و برای بچه ها سخت بود که بیایند . این بود که
امسال گفتیم با وارونگی هوا مسابقه بدیم و از اون جلو زدم .
تولدم مبارک
این هم یک عکس از خودم

دوشنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۵

وقتی بابای آدم سوتی می دهد

روز پنج شنبه با بابا رفتیم انتشارات افق
جلسه برای کتاب بابا بود که چاپ شده . بابا به من گفته بود که کتاب مناسب سنم نیست
توی جلسه یکی از بچه ها گفت که این کتاب به درد بچه های ابتدایی می خورد
اولین حرف ها که زده شد درباره کتاب قبل از اسلام بود که همه اش نارضایتی بود که خوشبختانه پدر من آن را ننوشته بود
بعد بابا حرف زد . هی دست هایش را تکان می داد. بعضی وقت ها چیز هایی می گفت که همه می خندیدیم
هی سوتی می داد مثلا می گفت وقتی می خواستی نامه بنویسی به عربی حرف می زدی
بعد از این دو نفر از بچه ها از کتاب بابام تعریف کردند
بابا شروع کرد به حرف زدن و دست بردار نبود
او داشت دستی دستی هگمتانه را به اصفهانی ها می بخشید ، اما با اشاره من سوتی اش را فهمید و گفت همدان
بعد هم بچه ها داستان خواندند . بابا هم به شوخی از داستان کسانی که از کتابش تعریف کرده بودند تعریف کرد
فکر نکنید دختر بی ادبی هستم . از بابا اجازه گرفتم و بعدا سوتی هایش را نوشتم . این جلسه های کتاب افق
هم خیلی خوب است.

سه‌شنبه، آبان ۲۳، ۱۳۸۵

تعداد مطلب



من44 مطلب نوشتم.
شاید کم باشد ولی ما بچه ها درس داریم .

دوشنبه، آبان ۲۲، ۱۳۸۵

با د کنک


امروزمهمان به خانه ما آمده است.الآن که این را می نویسم دارم می ترکم.
اگر یادتان باشد قبلا یک داستان به نام کسی که فقط می خورد نوشتم .
امید وارم کسی پیدا شود و مرا هم به درخت ببندد ، چون من هم مانند بادکنک شده ا م
روی عکس کلیک کنید تا ببینید .

یکشنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۵

خدا



دارم به 118 زنگ می زنم .
می خواهم شماره ی خدا را بپرسم.