پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

داستان تازه من



اون همش می خورد . حتی وقتی که به مهمانی می رفت .
وقتی به کوه می رفت با یک دست و دو پایش می رفت چون همش می خورد .
شب به جای لالایی با خوردن شکلات خوابش می برد و در خواب حرف پفک و همبرگر می زد .
وقتی از خواب بیدار می شد بدون این که دست و صورتش را بشوید سر سفره می رفت و یک ثانیه هم فرصت نمی داد و باز هم می خورد .
اون آن قدر خورد تا یک بادکنک شد. خوب شد نخش را به شاخه بسته بودم وگرنه باد می بردش
.

4 Comments:

Anonymous ناشناس said...

گلکم تو فوق العاده ای اینو می دونستی؟

۲:۴۱ بعدازظهر  
Anonymous ناشناس said...

خوب شد که نخش رو با شاخه بسته بود ، وگرنه باد اون رو می برد ! خیلی خوب بود .قبلا" هم توو انجمن از تو خونده بودم . باز هم بنویس که بخونم .

۵:۲۲ بعدازظهر  
Blogger خط سوم said...

خیلی وقتها نمیشه به هر انچه که داره از دستمون در میره یه نخ ببندیم . آخ که اگه میشد ...
دنیای داستان به آدم امید میده . کاش تو هیچ وقت پات رو توی دنیای پیچیده آدم بزرگها نذاری و بتونی به ما امید بدی
دوستت دارم کوچولو با داستانهای کوچولوت

۱۱:۴۸ قبل‌ازظهر  
Anonymous ناشناس said...

چقدر شبیه من بوده!غزاله جونم قصه ها و شعرهایی که می نویسی خیلی قشنگه...

۴:۱۲ قبل‌ازظهر  

ارسال یک نظر

<< Home