داستان تازه من

اون همش می خورد . حتی وقتی که به مهمانی می رفت .
وقتی به کوه می رفت با یک دست و دو پایش می رفت چون همش می خورد .
شب به جای لالایی با خوردن شکلات خوابش می برد و در خواب حرف پفک و همبرگر می زد .
وقتی از خواب بیدار می شد بدون این که دست و صورتش را بشوید سر سفره می رفت و یک ثانیه هم فرصت نمی داد و باز هم می خورد .
اون آن قدر خورد تا یک بادکنک شد. خوب شد نخش را به شاخه بسته بودم وگرنه باد می بردش
اون آن قدر خورد تا یک بادکنک شد. خوب شد نخش را به شاخه بسته بودم وگرنه باد می بردش
.
4 Comments:
گلکم تو فوق العاده ای اینو می دونستی؟
خوب شد که نخش رو با شاخه بسته بود ، وگرنه باد اون رو می برد ! خیلی خوب بود .قبلا" هم توو انجمن از تو خونده بودم . باز هم بنویس که بخونم .
خیلی وقتها نمیشه به هر انچه که داره از دستمون در میره یه نخ ببندیم . آخ که اگه میشد ...
دنیای داستان به آدم امید میده . کاش تو هیچ وقت پات رو توی دنیای پیچیده آدم بزرگها نذاری و بتونی به ما امید بدی
دوستت دارم کوچولو با داستانهای کوچولوت
چقدر شبیه من بوده!غزاله جونم قصه ها و شعرهایی که می نویسی خیلی قشنگه...
ارسال یک نظر
<< Home