دختری با هزاران اسم
یک روز آذر از خواب که بیدار شد ، دید چیزی دارد ،فرار می کند.با صدای بلند گفت : تو کیستی ؟آن چیز گفت :" من اسم تو هستم" و امان نداد که آذر بقیه حرفش را بزند .آذر با ناراحتی گفت : "حالا دیگر اسمی ندارم "و از آن به بعد دنبال اسمش گشت.برای پیدا کردن اسمش از خانه بیرون آمد.در راه نسیمی به صورتش خورد.نسیم گفت :"اسم تو چیست دختر زیبا"
آذر گفت :"من اسم ندارم"نسیم گفت :"من اسمم را به تو می دهم "آذر قبول کرد و اسم نسیم را گرفت و توی جیبش گذاشت.در راه به پروانه ای رسید.اسم پروانه را هم گرفت و توی جیبش گذاشت.رفت تا به یک گل بنفشه رسید ،اسم بنفشه را هم گرفتو درون جیبش گذاشت.همین طور ادامه داد تا دختری با هزاران اسم شد.وقتی به خانه رسید ،خسته بود ،کمی خوابید.وقتی بیدار شد ،دید اسمش هم کنارش به خواب رفته است .
1 Comments:
این را قبلن خونده بودم ولی بازم خوندنش قشنگ بود.
بازم از نوشته های اینجوری اینجا بگذار.
ارسال یک نظر
<< Home